آقا جان بهای آمدنت چیست؟
نگاهم را وقف غروب جمعه هایت کرده ام و دستانم را نذر لحظه آمدنت ........
دلم دلتنگ نگاهی است که چشمانم یتیم دیدار اوست " برای شکست فاصله ی انتظار ندائی می خواهم به وسعت نیاز چشمانت و التماس دستانی سرشار آبی نگاهت و پر و بالی برای کوچ از تبار دلتنگی ها به آشنائی آسمان دلت و ملکوتی که دست به دامان ظهور می شکند از فاجعه فراق و نوایی چونان نی برای تنهایی قلبم که از لحظه وصال بنوازد. بیا که بی تو قلم، توان نوشتن ندارد واژه های سپیده اشتیاق دمیدن ندارد سلام ؛ سالهاست که می خواهم با تو حرف بزنم . مدتهاست که می خواهم ببینمت و درد دل کنم، از سالهای بی تو، از روزهای سخت انتظار، از حسرت نگاهم و از سکوت دلی شکسته و تنهای تو ! سالهاست که نگاهم را وقف غروب جمعه هایت کرده ام و دستانم را نذر لحظه آمدنت ........
یادم می آید وقتی که اولین برگ دفتر انتظارت را سرودم ، شیفته تو شدم نمی دانم چه روزی بود اما همین قدر می دانم که "زیتونها لباس زرد بر تن کرده بودند " چه لحظه با شکوهی بود لحظه دلباخته شدن ، دل دادن به آسمان و دل بریدن از زمین ، لحظه وداع با خاک دلبستگی ها و پیوستن به ملکوت عشق و پاکی ها، اما سالهاست که از آن روز می گذرد و من هنوز در حسرت دیدار توام ، " مرا دریاب ! در ناله ای بی تاب لبخند و صدایم کن به آهنگ وصالت.
" بیا که نرگس ها زخمی نگاه تواند دیدگان صبح ، زنجیر طلوع تواند شبهای جمعه که می شود مادر بزرگم همیشه یک شاخه گل نرگس می چیند و یک شمع به نیت شما روشن می کند و تا غروب روز جمعه منتظر می ماند . اما من فلسفه انتظارش را نمی دانم ، خودش می گوید: انتظارش فلسفه ای ندارد و تمامش منطق است. آقا اگر به خاطر ما نیاید بخاطر پاکی و نورانیت دل نرگسها خواهد آمد ، آخر سالهاست که نرگسها خود را وقف انتظارش کرده اند ، بوی آمدنش را می دهند و می دانند " کوچه ای بیش تا پایان انتظار نمانده است " تازه می فهمم که مادربزرگم حتی یکبار هم از درس انتظار غیبت نکرده ! خوش بحالش چه روح شفاف و زلال و با صفایی دارد!
آقا جان
بیا که اشک شب بهانه حضور تو دارد نسیم ثانیه ها آرزوی ظهور تو دارد هر سال نیمه شعبان که می شود مادرم با بی تابی تفالی به حافظ می زند و یک پاتیل آش رشته به نیت آمدن شما بار گذاشته و سفره انتظارش را به تبسم دعای عهد تبرک می کند. با ماهی های حوض خانه نجوایی می کند به خود وعده می دهد که امسال می آیی ... !
بچه های محله ، آسمان کوچه را چراغانی کرده ، اقاقی ها را بیدار می کنند؛ شاپرکها را صدا می زنند ، بساط شادمانی را پهن کرده و هر یک ساقی می بدست می شود تا به هر کس که از محله ی نرگسها می گذرد یک لیوان شربت عشق به نیت " الهم عجل لولیک الفرج" نذری دهند. خلاصه اینکه غوغایی در دل مردم محله اقاقی ها بر پاست . آقا حیف است اگر نیایی و اشتیاق دلهای بی ریا را بی جواب بگذاری!
حیف است اگر نیایی ! بیا که غزل بی تو شعری سپید می ماند بلوغ واژه ها به انجماد شعر می ماند دلم می خواهد دو سه جمله ای هم از سایه روشن های روزگار برایتان بنویسم: نمی دانم چرا آدمها تنها شده اند و یکدیگر را نمی فهمند ؟! دلها رنگین شده و خانه ها لبریز از خیالات هرز و سبک لب خیابانها نگاههای هرز روئیده و کسی به فکر هرس کردنشان نیست در ته کوچه ها به بن بست تردید می رسی و شک چون سایه ای هولناک به دنبالت می دود نمی دانم چرا آسمان بخیل شده و به دلتنگی زمینیان نمی بارد ؟!
زمین سنگدل شده و اجازه سبز شدن به هیچ گل عاشقی را نمی دهد آبی دریاها به سبزی مرداب گرائیده و کسی سراغ چشمه را نمی گیرد خورشید بهانه گیر شده و از بذل و بخشش به آدمها خسته ، ماه قصد سفر به سیاره ای دیگر دارد! مردم جمعه های خود را به خواب شیرین صبح می فروشند و ندبه هایشان را قضا می کنند. دردناک است !
کسی در سبد عشق از صداقت نمی چیند آدمها بدنبال هیچهای دورند و کسی از آیه های مهربانی نمی خواند رگهای هوا پر از قاصدکهایی است که پیامک های دروغ به هم می فرستند نمی دانم چرا عشق وصله ناجوری شده؟ و دل شکستن تنها هنر مدعیان عشق شده !قرآنها خاک خورده تر از همیشه هنوز در پشت پنجره های بدرقه جا مانده اند.نماز از نیتهای گم و بیگانه به ستوه آمده! حج از غصه فقر ، زمین گیر شده بیا که انتظار هم زانتظار دلگیر است تمام جمعه زجمعه های دگر دلسیر است نمی دانم الان که نامه ام را می خوانی کجایی؟!احساسم می گوید که پاسخم را خواهی داد و مرا خواهی خواند به وادی غریبانه پابوست . آه ! آقاجان دیر نکن، هر کجا هستی زود بیا! شعرهایم از پس وزن و قافیه بر نمی آید و احساس، قلمم را یاری نمی کند،ورق بی شکیبی می کند، واژه ها بی قرارند و دفتر شعرم خود را به خواب زده است و تا نیایی اشتیاق سرودن هیچ عشقی را ندارم.مهدی جان از بس نیامدی دلم پوسید ، حسرت ندیدنت در روحم رخنه کرده و مثل خوره ای به جان دلم افتاده، اگر نیایی دل می میرد و پرنده حسرت در قفس قلبم آشیانه می زند. کی می آیی؟ قیمت آمدنت چیست ؟ هر چه که باشد ( عمر و جوانیم ) می پردازمش تا طلسم همه بودنم در تمنای جوابت بشکند و سراسر خدایی شوم و خدا بی رنگی است و عشق همرنگ خداست و من عشق می شوم تا تمامی ام را به پایت بریزیم. دلم می خواهد باز هم برایت بنویسم اما یادم آمد که باید نرگسهای باغچه مان را آب بدهم. آنها برای آمدن تو در حالی که به رکوع رفته اند دعا می کنند ، حتما رکوع نرگسها را دیده ای ؟ ! فقط از نرگسها می توان فهمید <کی و کجا وعده دیدار ما ؟پیش از نوشتن این نامه تفالی به حافظ زدم، آمد:
مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید
که زانفاس خوشش بوی کسی می آید
انتظار کافی نیست،پدرم می گوید: انتظار را باید آموخت منتظر باید بود اما ؛ذهن من ایمان دارد عشق به انتظار باید داشت آموختن خود خواهد آمد...
ارسال نظر