دل این شهر برای شهدایش تنگ شده بود؛
خوب موقعی آمدید
امروز تهران با تشییع پرشکوه شهدای غواص و خطشکن رنگ و بوی عزت، غیرت و استقامت میگیرد عشق است پیام آمدنتان که از پیام رفتنتان حتی از پیام خونتان هم موثرتر است!
به گزارش گلستان 24، امروز «گلبرگ سرخ لالهها در کوچههای شهر ما بوی شهادت میدهد» و عاقبت، کام «فرهاد» «شیرین» میشود! مدرسه عشق! بسیجیان بیستون! شهرت شهدای گمنام!
جانم ای جان! باز هم شهید آوردند! امروز ستارههای آسمان، غبطه خواهند خورد به نور ستارههای زمین. پیشانی که نیست؛ منبع نور است! تابوت که نیست؛ هودجی از هور است! چند تکه استخوان که نیست؛ شهید جمهور است!
جای حاجبخشی خالی که امروز «ماشاءالله حزبالله» بگوید! یادش به خیر! از حنجرهاش حجرهای ساخته بود در ابتدای کارزار، نه انتهای بازار! کاش لااقل لندکروزش را بیاورند! یادگار کربلای ۵ بود! پر از جای ترکش و گلوله! با آن بلنگوی زخمی!
برای شهید کربلای ۴ چه چیزی بهتر از یادگاری کربلای ۵؟ امروز همه شهر «سهراهی شهادت» است!
میکروفن را باید بدهند دست مادر چند شهید تا محور سخنرانی «اشک» باشد و بس! در عالم، زخمهایی هست که جز با گریه مداوا نمیشود! امروز با وجود این همه شهید غواص، عجیب روضه عباس میچسبد!
امروز در این شهر، میتوان نفسی کشید! امروز در این شهر «عشق» معنی میشود! امروز در مقام عمل به ندای «این عمار» پاسخ داده میشود! اذان امروز را باید «بلال» بگوید! بلند و بیلکنت!
پلاک خانهها گم شده بود؛ امروز پیدا میشود! امروز هم مثل زمان جنگ، آب شربت «ایستگاه صلواتی» تامین از «مهریه مادر» میشود!
این شهدای غواص، جملگی «عطر یاس» میدهند! دستشان اما حکایتی دگر است! «رحمالله عمیالعباس»!
اگر ضجههای شبانه مردان اروند، ریشه در نهر علقمه دارد، ما را چه به عالم خراباتیان؟ رندانی که با دست بسته، گره باز میکنند! جوانمردانی که با دست خالی، معجزه میکنند! بسیجیان لشکری که در سنگری نمور و جمع و جور جا میشدند!
با معرفتهایی که پوتین را با پول شخصی خودشان میخریدند اما برای همه مردم میجنگیدند! رادمردانی که قمقمه را با پول قلک جگرگوشههای خودشان میخریدند! قلندرانی که با وجود آب هورالعظیم، هرگز به سراب دشمن، دل خوش نکردند!
شیربچههایی که تمرین عرفان میکردند، آن هم بالای خاکریز! بالاترین نقطه بازیدراز! راز و نیاز زیر باران گلوله!
غرب غریب! جنب جنوب! هرم هور! جناح چپ ثامنالائمه! سنگر بابالجواد! جاده خندق! گردان مقداد! داد و بیداد بیسیم! بالا گرفتن معرکه! مکالمات سلمان و ابوذر! لیالی دوعیجی! دشت عباس! صحرای عرفات فتحالمبین! عرفه خون! هروله جنون! سعی آتش! صفای عطش! رمی جمرات نفس! لباس شستنهای پنهانی! کفش واکسزدنهای مخفی! نفوس مطمئنه! عبادت درون قبرهایی که با دست خود کنده بودند! دردانههای گردان تخریب! تخریب منیت! خدمات بیمنت! خدا و دیگر هیچ! نمازهای با تعقیبات! تعقیب و گریز اشک! سجدههای طولانی! گریههای ممتد! سجادههای خونی! ندبههای ناتمام! حنابندان حلالیت! شانههای لرزان! عقد اخوت! پیمان مستی! سبقت برای شهادت! «والسابقون السابقون. اولئک المقربون. فی جنات النعیم. ثله من الاولین. و قلیل من الاخرین...».
آخرین فرزندان آدم! حواریون روحالله! راستی که ما را چه به عالم رندان روزگار؟ شهدای مکتب «والله ان قطعتموا یمینی...»! شهدای غواص! فرزندان آخرالزمانی امالبنین! نسلی دیگر از جوانان بنیهاشم! کوچههایی که باز میشد تا بهتر بتوان سنگ سیدالشهدا را به سینه زد! سینههای حسینیه! «کربلا کربلا ما داریم میآییم»! درود بر شهیدان به خون غلتان خوزستان! ضبط صوت صدای داوود! حنجره شهیدی سر جدا به نام یحیی! بچه روستای شهیدآباد! از توابع آسمان! از تبار نهجالبلاغه! مفاتیح خاکی! نقطه صفر عاشقی! سربند «یا حسین»! لبهای خشکیده! گلوی خشک! راه رفتن روی رمل! مقدمات خودسازی در والفجر! «والفجر. و لیال عشر».
عاشورای فکه! کانال حنظله! دعای کمیل! گروهان مسلم! سفرای ثارالله! همین شهدای غواص! لباس سخت و زمخت! تنگ و تاریک! برکههای باریک! هان ای شهدا! گره افتاده به کارمان که باز کردنش فقط از دست بسته شما ساخته است! احسنت!
خوب زمانی آمدید! زمانه احتیاج مبرم داشت به حضور شما! عشق است بصیرتتان که دیگر صبر را جایز ندانست! عشق است غیرت شما به استقلال وطن! عشق است پیام آمدنتان که از پیام رفتنتان حتی از پیام خونتان هم موثرتر است! خداوند که «شهید» را «زنده» میخواند یعنی همین! الحمدلله که ایمان ما به صدق وعده الهی است! هان ای شهدا! ما هرگز نمیپنداریم شما مردهاید!
بسیجی، هیچ مهم نیست جان در بدنش باشد یا نباشد؛ ۴ تکه استخوان هم که شده باشد، دفاع از انقلاب اسلامی را بلد است! شده خود را از زیر خروارها خاک بیرون بکشد، این کار را میکند تا به همه ما بفهماند که اگر در این دنیا، جانش را برای «خمینی» داد، الان که در آن سوی هستی، دستش بازتر هم شده، به شکل مضاعف آمادگی دارد تا میانداری کند برای «خامنهای».
گلیم بیت رهبری، همان گلیم سنگر شهداست! چفیه «حضرت آقا» همان چفیه شهداست! قلم زدن در اقلیم عشق، وه که چه صفایی دارد؛ بسم رب الشهداء و الصدیقین! وصیتنامههای سرشار از دفاع! دفاع از حریم ولایت! ولایت فقیه! ولی فقیه حاضر! رهبر انقلاب! امام عاشورایی! «همین سیدعلی خامنهای»! به قول امام راحل! اصلا مگر میتوان شهید انقلاب اسلامی بود و تعصب به ولی فقیه زمانه نداشت؟ هیهات! کدامین روز، شهدا خط مقدم دفاع از انقلاب را خالی گذاشتند که امروز بگذارند؟! چند قطره خون یا چند تکه استخوان! فرقی نمیکند؛ شهید کار خود را بلد است! هم میداند کی بیاید، هم میداند کجا بیاید! آواره ماییم که جاماندهایم از قافله! ما ضرر کردهایم! کاروان رفت! این تهمتها که به ما میزنند، حقمان است!
زمان، زمان زخم زبان است! کاش طعنهها، بیش از این ما را دریابند که حتی به زنده بودن خود هم شک داریم!
اگر زنده و حی و حاضر «شهید» است، هان ای شهدا! به تشییع جنازه ما خوش آمدید! گفت: «دست از طلب ندارم تا کام من برآید، یا تن رسد به جانان یا جان ز تن برآید؛ بگشای تربتم را بعد از وفات و بنگر، کز آتش درونم دود از کفن برآید؛ بنمای رخ که خلقی واله شوند و شیدا، بگشای لب که فریاد از مرد و زن برآید؛ جان بر لب است و حسرت در دل که از لبانش، نگرفته هیچ کامی جان از بدن برآید؛ از حسرت دهانش آمد به تنگ جانم، خود کام تنگدستان کی زان دهن برآید؛ گویند ذکر خیرش در خیل عشقبازان، هر جا که نام حافظ در انجمن برآید».
هان ای شهدا! هر از چند گاه که میآیید، تفحص میکنید ما را از این دنیای زبون! و گرد و غبار را از آینه دلهای ما میزدایید! و دمی، آسمان را نشانمان میدهید تا بلکه بفهمیم این شهر، هنوز هم ستاره دارد! وه که چه رویایی است صفای قدوم شما! هان ای شهدا! روح و روان و جان ما شمایید! لطفا کمی آهستهتر این استخوانهای نحیف را مشایعت کنید، بلکه اندکی بیشتر با شما نجوا کنیم! ای ساربان! آهسته ران... که اینجا بهارستان شماست! این شهر، شهر شماست! آسمان مال شماست! این مرز و بوم، خانه و کاشانه شماست! رفتن شما نبود، شهادت شما نبود، دست بسته شما شهدای غواص نبود، قایق عاشورای هور نبود، اسلحه بلندتر از قد بسیجی ۱۶ ساله، شهید عبدالمجید رحیمی نبود، ما جمهور اصلا کجا بودیم که حالا بخواهیم برای خودمان رئیسجمهور معین کنیم؟! هان ای شهدا! زندگی ما، طفیلی جنگ شماست! رای ما طفیلی راه شماست! امنیت ما طفیلی شهادت شماست! و خوب که نگاه میکنم دست خودمان را بسته میبینم، نه دست شما را! واقعا نیاز داشتیم به این دستگیری! دلمان گرفته بود! صله رحم با شما را میخواست!
دل ما که هیچ، تنگ شده بود حتی دل این شهر برای لالههایش! و برای شهدایش! این شهر، با ما صفا نمیکند! این شهر، قدوم شما را در خیابانهایش تجربه کرده! شهر، شما را میشناسد! و حالا میتواند از دست مای آلوده به زر و زیور دنیا، نفسی به راحتی بکشد!
خوش به حال «یاکریم»ها! خوش به حال «گل نرگس»! خوش به حال کوچههایی که اسم شهید رویشان است! خوش به حال خانههای چند شهید داده! امروز مادر شهید «حسن کهنسال» نذر کرده با زبان روزه به استقبال شما بیاید! با یک عصای سفید! چون دیگر چشمانش بیسو شده اما نه آنقدر که نتواند شما را ببیند! چشمها را باید شست؛ جور دیگری باید گریست! ضجه باید زد! پیش شهدا، بغض گلو، همان بهتر که بشکند! و دل نیز! حالا میتوان در این شهر، نفسی کشید! «گلبرگ سرخ لالهها...».
اصلش دلمان برای این شعر شیدایی تنگ شده بود! هان ای شهدا! پیر کرده ما را روزگار اما شما غلبه دارید بر زمان! همان زمانی که بر شما نمیگذرد، زمینگیر کرده ما را! دیگر عادت کردهایم هر از چند گاهی بیایید و ما زمینیان را تا دم در بهشت مشایعت کنید و آن وقت، خود از چشمه خورشید بنوشید و ما بمانیم و همان حسادت همیشگی! حق این حسادت برای ما محفوظ است! بیست و چند سال بعد از پایان جنگ، صحبت از غبطه و حسرت گذشته! دیگر عادت کردهایم به اینکه هر از چندی بیایید و با پرچمهای ۳ رنگ منقش به نام «الله» برای گریههای ما کلاس درس کربلا بگذارید! چه تقسیم کار جالبی! ما باید منتظر نتیجه مذاکرات باشیم، شما هم در قهقهه مستانهتان، عند ربهم یرزقون!
ما باید ببینیم آخر و عاقبت مذاکره آقایان با کدخدا چه میشود، شما هم همسفره باشید با خون خدا! شما دنیا را به بازی گرفتید و دنیا ما را! شما برد کردید و بعضی از ما، تازه به سرمان زده با آمریکا به بازی برد- برد برسیم! یک قمقمه خالی شما، لشکری را جواب میداد، اینجا اما جلوی چشم پیشکسوتانِ لشکر ۲۷، آب خوردن را هم بند زدهاند به مساله تحریم! باز هم برایتان بگویم؟
پنجشنبهای در بهشت زهرا جانباز نابینایی را دیدم که میگفت؛ «خوب شد خدا بعد از جنگ، سوی این چشمها را از من گرفت تا بعضی چیزها را نبینم!» اگر «روزگار جنگ» چشم این جانباز را از او گرفت، «جنگ روزگار» با چشم مادر شهید کهنسال، بدتر تا کرده است اما خیلی هم حالا فرقی نمیکند! چشمی که سرهنگ شهید را از نزدیک دیده، همان به قیافههای حق به جانب را نبیند! هان ای شهدا! بعد از شما قریب ۳۰ سال آزگار، گرد یتیمی بر چهره ما نشست تا انگ «جنگ ندیده» را هم تحمل کنیم! اشک... و باز هم اشک!
من عاشق آن لحظهای هستم که بغض قلم را درد دل کردن با شما شهیدان باز کند! پس تازه وقت نوشتن است: بسمالله! این قطرات اشک، دیگر جاری از چشم خودمان است و الحمدلله ربطی به موضوع تحریم ندارد!
کدخدا به اسم آب، سراب به خوردشان داده، عقل از کف دادهاند! هان ای شهدا! ما را بابت غلطهای مصطلحی که به کار میبریم ببخشید! آنکه دستش را دشمن بسته، شما نیستید! آنکه زنده به گور شده، شما نیستید!
آنکه در کربلای ۴ شکست خورده، شما نیستید! این همه برازنده همان کسانی است که توهم زدهاند کربلا با آن بدن قطعه قطعه شده جناب علیاکبر، چیزی جز درس مبارزه است! و خالی از شعور، شعر «هر توافقی...» میسرایند! نه! کربلا درس مذاکره نیست؛ اگر بود، وعده گندم ری، وفا میکرد! وقتی شهید هور، با شکوه هر چه تمامتر، درس کربلا را با خون مطهر خود، به جمهور توضیح داده، جماعت زیبندهتر آن است زحمت بیخود نکشند و خیلی اگر همت دارند، معطوف مقوله خدمت کنند! «همت جمهور» یعنی سردار «سرجدای مجنون».
همت شما چیست؟! گره زدن حتی آب خوردن به مساله تحریم؟! از قضا، همین بیهمتیهاست که باعث میشود چوب خدا صدا داشته باشد، آنهم عجیب و پندآموز! ۸ سال جنگ، یک بار قایق عاشورا در تالاب هورالعظیم چپ نکرد! لشکری از شهدا سوار این قایق بودند، لیکن عاشورا یک بار هم چپ نکرد! قایق اگر عاشورا باشد، برای سپاهی از مردان عاشق هم گنجایش خواهد داشت اما خدا نکند «بلمی به سوی ساحل» تغییر مسیر دهد و بخواهد جمهور را بپیچاند! همچین قشنگ چپه میشود که نفهمد از کجا خورده است!
البته اصلاح کنم نوشتهام را! ۸ سال جنگ، چند باری شد که قایق عاشورا به ساحل هور برنگردد، از بس که حجم آتش دشمن سنگین بود! این کجا که حجم آتش دشمن، شیربچههای هور را به ساحل نور برساند، این کجا که آه و نفرین جمهور، دامن بعضیها را بگیرد! دنیا از یک زاویه اتفاقا جای خوبی است؛ حال مجرم را در همان محل وقوع جرم میگیرد! لیکن جز این حرفها، عشق است عالمی که شهدا دارند! دنیا اصلا چیست در برابر آن وادی بهشتی؟! هان ای شهدا! هان ای بهشتدیدههای قبل از قیامت!
هان ای یوسف گمگشتهدیدههای قبل از عصر ظهور! هان ای بچههایی که تبسم هنگام شهادتتان، شهادت داد که شما «زنده به نور» شدهاید! هان ای بسیجیان «السلام علیک یا اباعبدالله» درست در آخرین لحظه زندگی! هان ای دلاورمردانی که حتی در زمان غیبت هم، ظهور برای شما متجلی شد، آن دم که ابتدا سلامی بر مهدی موعود فرستادید و آنگاه اولین نفس را در مجاورت بهشت کشیدید! هان ای شهدایی که مرگ به آن سختی را، دیدن روی یار، برایتان راحت کرد! «آن سوی هستی قصه چیست؟» هان ای شهدای غواص!
سوگند به خون سرخ شما، تا راه شما هست، از «صراط مستقیم شهادت» منحرف نخواهیم شد! ما گمراه نمیشویم! جمهور راه هور را بلد است! نشانی دست ماست! نشانی، شهادتنامه شماست! زیادی که با آدرس اتاق بیضی بروی، به بنبست لوزان میخوری... و هی مجبوری امتیاز بیشتر به دشمن بدهی، بلکه او کمتر از لغو درست و درمان حتی یک تحریم با تو سخن بگوید!
هان ای شهدا! سخن دشمن با ما این نیست که خون شما را رها کنیم، بلکه مثلا تحریم را لغو کند! فیالحال و ناظر بر دستفرمان غلط بعضیها، از قضا تمام حرف دشمن با ما این است که دست از راه و آرمان شما شهدای غواص برداریم، بلکه اندیشمند نخبه وطن هم بازجویی شود، بلکه دشمن به اندرونی ما هم دسترسی پیدا کند، بلکه هستهای را هم بالکل از ما بگیرد، بلکه ۲ تا ناسزا هم بار ایرانی جماعت کند، بلکه تازه بتواند به دست اقتصاد و پیشرفت کشور، دستبند بزند!
حیف که به زعم بعضیها، دست شما شهدای غواص بسته است و الا از شما تقاضا میکردم به افتخار این دیپلماسی کاملا معتدل، یک کف مرتب برای جماعت بزنید! در کربلای دیروز، اگر عاقبت، سخنی هم از اماننامه یا گندم ری بود، معالاسف در کربلای امروز، آقایان از بس گستاخ کردهاند دشمن را، که تمام حرف ناحساب اجنبی با ما این است؛ «تو با ما بیعت کن! در عوض، له کردن اقتصادت را تضمین میکنیم، به این شرط که هیچ حرفی از پیشرفت و هستهای و... نزنی!لغو تحریم هم که خواهشا مزاح نفرمایید!»
هان ای شهدا! دشمن که ذاتا زیادهخواه است لیکن آقایان از بس به او رو دادهاند، زیادهخواهتر هم شده! و تو میبینی کاخ سفید، در باغ سبزی به حضرات نشان نمیدهد هیچ، این امتیاز را میدهی، آن امتیاز را میطلبد، آن امتیاز را میدهی، امتیاز دیگری را! اگر به جای این همه که ناز دشمن را خریدهاند، دست نیاز به سوی خدای شهیدان دراز میکردند، اتکا به همین جوانان برومند وطن میکردند، یقین دارم این نبود حال و روز اقتصاد ما!
هان ای شهدا! مساله اینجاست؛ آمریکا هرگز مثل امروز، این همه خوار و ذلیل نبوده که حتی با وجود این همه شمر و این همه حرمله، حریف بشار اسد سوری نشود! آمریکا تا پای جان، از اسرائیل حمایت کرده و میکند، لیکن در صورت اوبامای روسیاه، بنازم جای سیلی رهبر عربی، سیدحسن نصرالله را! و بنازم تیرکمان کودک غزه را! من تعداد کلاهکهای اتمی آمریکا را نشمردهام اما مقاومت عروسک دختران قبهالصخره، چنان بلایی سر محبوبیت آمریکا آورده که الان در دنیا و در زمینه محبوبیت، برنده بلامنازع دوگانه اسرائیل و قدس، قبله اول مسلمین جهان است!
فیالحال سالیانی است که مساله امنیت ملی اتاق بیضی را حتی روستاهای حومه منامه هم معین میکنند! من حالا در این متن شیدایی، هیچ سخن از شهید زنده، سردار قاسم سلیمانی نمیبرم که در جغرافیای منطقه، چه بلایی سر ژنرال پترائوس نگونبخت آورده! نوشتن از سردار، خود مجال دیگری میطلبد، مجزای از این متن! خب! این آمریکا کجا و آن آمریکا کجا که واقعا کدخدایی میکرد در دنیا؟! و اراده میکرد مثلا بشار اسدی در سوریهای نباشد، کار طرف ظرف یک هفته تمام بود؟!
هان ای شهدا! این است «غصه جنگ روزگار» بعد از آن «قصه روزگار جنگ»! بد تا میکنند با برند شما، خیلی بد! دنیا اگر این است، اف بر این دنیای لعنتی که آب هنوز در قمقمه شما هست و آن را مطالبه از دشمن میکنند! بیتعارف، خوش به حال آسمانیتان شهدا! شما سالهاست وداع کردهاید با این دنیای پست که دست ما را عجیب بسته، لیکن چه کسی میگوید دست شما بسته است؟ اگر دست شما بسته است، پس آمدهاید کدام گره از هزار گره زندگی ما را باز کنید؟ «تابوت» نام آن چیزی نیست که شما در آن آرمیدهاید! تابوت، همین دنیای ما است! و مرده ماییم که گمان بردهایم دست شما بسته است! تو شهید وطن! دیشب، خوب شد باز هم آمدی به خواب مادرت تا به او بگویی؛ «اینجا دست ما خیلی باز است! چرا چیزی از ما نمیخواهید؟»
هان ای شهدا! اینجا و درون این تابوت که نامش دنیا باشد، گفتم که؛ دست ما خیلی بسته است! عصر غیبت، بسته دست آدمیزاد را! اما نیک میدانم در همین عصر غیبت، دست شما به آفتاب رسید! میپرسی کی؟ میگویم آنِ شهادت! همان دم که نور، احاطه پیدا کرد بر کل فضای هور! یکیتان که از همه لبتشنهتر بود، میگفت «سلام بر حسین». یکیتان به «مادر» سلام میداد، آنهم با پهلوی شکسته! از جمع شما، یکی هم بود که سربند «یا زهرا» داشت و درود بر «قمر منیر بنیهاشم» میفرستاد! «یاد باد آن روزگاران، یاد باد»!
هان ای شهدا! هر چه جنگ شما عین زندگی بود، زندگی ما عین جنگ شده است! امروز، بوی هور، خوش خواهد نشست به مشام جمهور! چون امروز، عصر، عصر غیبت بود لیکن بعضی از شما، آنِ شهادت، بر چهره دلربای مهدی صلوات فرستادید!
هان ای شهدا! قبول باشد زیارت آفتاب! انسان هزار ساله را دیدن، نوح زمان را مشاهده کردن، خلاصه همه خلقت را چشیدن... این همه یعنی آنکه شما سوار بر «سفینهالنجات» کاش دست ما را هم بگیرید! یار غائب از نظر، برای ما از نظرها غائب است اما آن نازنین که بر دیدگان شما نشست، عجیب مرگ را راحت میکند! محاصره! دست بسته! عملیات لورفته! پلاکهای زنگزده! چشمان نشسته به خون! پیکرهای نیمهجان! لبهای خشکیده! آخرین تقلا برای واپسین نفس! پیشانیهایی پر از رد قناسه! اوج تحریم! حتی تحریم سیمخاردار! هم در تحریم شرق! هم در تحریم غرب! غرب تالاب! شرق هورالعظیم! جزیره شمالی! مجنون جنوبی! بچههای تاسوعا! عباسهای لبتشنه! قمقمههای خالی! وصیتنامههایی که وقت نشد نوشته شود! عکس نوزاد ۶ ماهه در جیب! مرور همه خاطرات جنگ! شوخیهای «پادگان حمید»! دعای صبحگاه «دوکوهه»! سوت قطار اعزام! اشکهای خداحافظی! بوق سهچرخه پسربچه ۳ ساله! چادر خاکی مادر! سفره امالبنین! نذر دامادی! کت و شلوار دستدوز! پیراهن سفید! دسته گل عروس! دلهره کنکور! منازعات دانشگاه!
مناظرههای خیابان انقلاب! اضطراب! میدان آزادی! انتظار! فرودگاه مهرآباد! آن روز که امام آمد! آری! آن روز که خمینی آمد! اگر آمدن «روحالله» سختیهای زندگی را بر شما شیرین کرد، باید هم «بقیهالله» میآمد تا مرگ برای شما «احلی من العسل» شود! «شهادت» یعنی خداحافظی با «زمین» به بهای دیدن «صاحبالزمان».
بعد از این مشاهده، حقا که مرگ میارزد! اگر زندگی در زمین، از لحظه تولد آغاز میشود، آغاز زندگی در زمان، تازه از اولین لحظهای است که آدمی به شهادت رسیده باشد! آنجاست که «السلام علیک یا بقیهالله» میچسبد!
هان ای شهدا! جمکران شما کجاست؟! کاش ما را هم به عالم شما راهی بود تا بلکه میدانستیم در کدامین وادی خیمه زده حضرت آفتاب؟! حقیقت آن است که زیارت آفتاب، آنهم هنگام رفتن، شما را «زنده به نور» کرده است!
هان ای شهدا! آبرویی دارید شما نزد پروردگار! از خدا بخواهید تا بطالین، نسل آدم را زنده به گور نکردهاند، زودتر، زودتر از زود، «مهدی فاطمه» را بفرستد! شما عطر آن سوی هستی را با خود به همراه دارید! من، هیچ قصه آن سوی هستی را نمیدانم اما آنجا حتم دارم، دیگر امام زمان غایب نیست! عشق است صلواتی که شما بر چهره دلربای یار میفرستید! ندیده معلوم است لذتی وصف ناشدنی دارد تماشای روح زمان!
هان ای شهدا! شما که میآیید، عطر شهر، عوض میشود! عطر شهر که عوض میشود، حال ما خوب میشود! و حال ما که خوب میشود، حضور «نور» را بیشتر احساس میکنیم! آخر حتم داریم که حضرت یار «با سپاهی از شهیدان خواهد آمد». با سپاهی از شما!
هان ای شهدا! هر بار که میآیید «مژده وصل» نزدیکتر میشود! دوست دارم بدانم با کدام آمدنتان، عاقبت زمان هم صاحب خود را پیدا میکند؟ کاش میشد به یمن قدوم شما، زمان را هم تفحص کرد! من، پیرزنی را میشناسم که مادر ۳ شهید است!
«مجید» و «محسن» را همان دهه ۶۰ قطعه ۲۸ خاک کردند اما «مهدی» ۲ سال پیش، بعد از کلی سال، تفحص شد! طلائیه! پلاک! شماره پلاک! رنگ و روی استخوان! همان قرآن جیبی آشنا! همان ساعت که بعد از لحظه شهادت مهدی، دیگر به عقربههای خود رخصت حرکت نداد! همان ساعت که هنوز هم بعد از این همه سال، فقط و فقط لحظه شهادت مهدی را نشان میدهد! همان ساعت که ساعت دامادی بود! همان ساعت که تاریخ را هم نشان میداد! حالا هر سه جگرگوشهاش را پیدا کرده، باز نمیدانم دنبال کدام تاریخ، کدام ساعت، کدام ساحت میگردد پیرزن که امروز میخواهد با ۸۰ سال سن نزد شما بیاید؟!
هان ای شهدا! مادر ۳ شهید، از خدای شما «مهدی فاطمه» را میخواهد! تاریخ سحر را! و ساعت ظهور را! و جگرگوشه زمان را! همان نهجالبلاغه آشنا! همان ذوالفقار علی! همان منتقم خون حسین!
هان ای شهدا! میدانم ما را به خرابات شما راهی نیست اما چه بسیار که با اشک در فراق شما، شستوشویی دادهایم دل و دیده خود را. ما هم که لایق نباشیم، دنیا آنقدر از یزید پر شده که باز هم فرزندی از تبار فاطمه سلامالله علیها بخواهد!
راستی! چه لذتی دارد سخن گفتن با شما! قلب را تسلی میدهد بماند، حتی گریه قلم را هم درمیآورد؛ «السلام علیک یا بقیهالله»! اصلا نمیشود از شما شهدا نوشت، بیآنکه زار زد از این همه انتظار! آقا جان! مولای ما! صاحب ما! تا کی باید از راه دور بگوییم؛ «السلام علیک یا بقیهالله»؟! الا ای یوسف زهرا! «زمان» دارد بر ما میگذرد! اینک، احتیاج اهل زمین به تو، بیش از اصحاب آسمان است! بیش از «عند ربهم یرزقون»! امام زمان! به حق شهدا، کاش خدا تو را روزی ما کند.
یا صاحب العصر! همان زمانی که هیچ بر شهدا نمیگذرد، اصلش را بخواهی، بیظهور شما، بهم ریخته اعصاب آدم را. نور تویی. روح تویی. نوح تویی. آب تویی... و آفتاب هم! پس سهم ما از آسمان چه میشود؟ به عشق شما و برای آنکه بیایی، تمام زندگیمان شده روضه علقمه! «عمو جان! آب کدام است؟ خودت را میخواهیم!» ما خودت را میخواهیم آقا. آخر در غم دوری تو آفتاب عالمتاب، تا کجا باید بلند شود آه ماه؟! گناه ما چیست که خوردهایم به این عصر ابری؟! نه باران میآید، نه آفتاب، خودی نشان میدهد! میخواهم ببینم تمامی ندارد این غیبت؟! تو امام مایی. امام زمان ما... همان زمانی که بیتو، بر ما بد میگذرد، لیکن هیچ کاری به کار شهدا ندارد!
آقا جان! باور کن که احتیاج اهل زمین به تو، بیش از اصحاب آسمان است! گفت: «زان یار دلنوازم شکری است با شکایت، گر نکتهدان عشقی بشنو تو این حکایت؛ بیمزد بود و منت هر خدمتی که کردم، یا رب مباد کس را مخدوم بیعنایت؛ رندان تشنه لب را آبی نمیدهد کس، گویی ولیشناسان رفتند از این ولایت؛ در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کانجا، سرها بریده بینی بیجرم و بیجنایت؛ چشمت به غمزه ما را خون خورد و میپسندی، جانا روا نباشد خون ریز را حمایت؛ در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود، از گوشهای برون آی ای کوکب هدایت؛ از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود، زنهار از این بیابان وین راه بینهایت، ای آفتاب خوبان میجوشد اندرونم، یک ساعتم بگنجان در سایه عنایت؛ این راه را نهایت صورت کجا توان بست، کش صد هزار منزل بیش است در بدایت؛ هر چند بردی آبم روی از درت نتابم، جور از حبیب خوشتر کز مدعی رعایت؛ عشقت رسد به فریاد ور خود به سان حافظ، قرآن ز بر بخوانی در چارده روایت».
ارسال نظر