روایتی که برای اولین بار منتشر شد؛

محقق حوزه دفاع مقدس می‌گوید: «آنهایی که می‌گویند اسنادی داریم دال بر زنده بودن چهار دیپلمات، دست‌کم یک برگ از این سندها را ارائه دهند.»

سرانجام مردی که به حاج‌احمد شلیک کرد

 حمید داودآبادی از محققان حوزه دفاع مقدس و کسی که ۲۷ سال روی پرونده ربوده شدن حاج احمد متوسلیان و سه همراهش فعالیت می‌کند به تازگی خاطره‌ای را منتشر کرده که اعتقاد دارد برایش گران تمام خواهد شد، چراکه می‌گوید عده‌ای در ایران منفعت‌شان در به نتیجه نرسیدن این پرونده است.


به گزارش گلستان 24، وی می‌گوید: «جدیدا جوسازی‌هایی توسط برخی افراد صورت گرفته مبنی‌بر اینکه اگر کسی بنا به دلایلی بگوید این چهار نفر به شهادت رسیده‌اند، گویی خیانت کرده. نمی‌دانم چرا آنها به هر وسیله حتی دروغ دنبال زنده بودن حاج احمد و همراهانش هستند که به اعتقاد من اگر در این ماجرا ما به دنبال حقیقت می‌بودیم پرونده زودتر به نتیجه می‌رسید.  متاسفانه تا امروز در دستگاه قضای ما و نهادهای مرتبط با این موضوع در لبنان هیچ پرونده‌ای برای ماجرای ربوده شدن حاج احمد و همراهانش تشکیل نشده و تنها در این سال‌ها فقط دنبال تبلیغات بودیم و شعار دادیم.

 حاج‌احمد


این محقق حوزه دفاع مقدس می‌گوید: «آنهایی که می‌گویند اسنادی داریم دال بر زنده بودن چهار دیپلمات، دست‌کم یک برگ از این سندها را ارائه دهند.»


وی با گلایه از برخورد عده‌ای ادامه می‌دهد: «انگار حرف زدن از شهادت این عزیزان حرام است، در حالی که ادعاهایی مطرح می‌شود و باید معلوم شود راست است یا دروغ؟ عیسی الایوبی یکی از کسانی که حرف‌هایش در ماجرای ربوده شدن چهار دیپلمات قابل اعتناست مطالب و خاطراتی را بیان می‌کند مبنی‌بر اینکه حاج احمد و سه همراهش به شهادت رسیده‌اند و بنده هم به‌عنوان یک محقق حرف‌های او را مطرح کردم و می‌گویم اگر شما حرفی خلاف این آقا دارید مطرح کنید، آن هم با سند و مدرک. اما تنها حرف زدن در این موضوع موجب اهانت کردن به طرف مقابل می‌شود.


نه بنده و نه هیچ فرد دیگری خدای نکرده نمی‌خواهیم به زور کسی را شهید کنیم اما واقعا یک سند نداریم که آنها زنده هستند و در بند رژیم غاصب صهیونیستی به سر می‌برند. متاسفم که بگویم به‌عنوان یک محقق و کسی که سال‌ها پیگیر این ماجراست با اغلب مسئولانی که به نوعی درگیر این پرونده هستند صحبت کردم و بدون استثنا همه می‌گویند آنها به شهادت رسیده‌اند اما شما از قول ما این مطلب را مطرح نکن. و حتی یکی از آنها گفت نظام فعلا آنها را زنده می‌خواهد.»


داودآبادی به خاطره‌ای در خرداد ۱۳۷۴ اشاره می‌کند و می‌گوید: «همراه حسین عزیزی رفته بودیم لبنان. یکی از روزها رفتیم طرف بعلبک تا چند نفر از دوستان قدیمی‌ام در بعلبک را پیدا کنم.


از شانس خوبم، برادر یکی از آنها را به نام «حمیّه» گیر آوردم ولی خودش نبود. طبق میهمان‌نوازی لبنانی‌ها، به زور ما را به خانه‌اش برد و شب را میهمان آنها بودیم. خانه‌ای کوچک و شدیدا فقیرانه، ولی به بهترین نحو از ما پذیرایی کرد و انصافا چیزی کم نگذاشت.


حمیه از اعضای رده بالای «جنبش امل» بود و من با برادر کوچک‌تر او «اکرم حمیه» تابستان سال ۶۲ در مقر امام مهدی (عج) بعلبک بودم و اتفاقا عکس‌هایم را هم آورده بودم. در بین گپ و گفت، حرف کشید به چهار گروگان ایرانی؛ وقتی گفتم یکی از اهدافم در این سفر این است که ردی از آنها پیدا کنم. حمیه چشمانش گرد شد و گفت اتفاقا یکی از افراد اصلی که در ربودن آنها دست داشته، الان در بیروت یک تعمیرگاه بزرگ اتومبیل دارد.


از خوشحالی نمی‌دانستم چه بگویم. وقتی فهمیدم او «روبرت مارون حاتم» معروف به «کبرا»، (محافظ شخصی «ایلی حبیقه» فرمانده پست بازرسی «حاجز برباره» بیروت، محل اسارت گروگان‌ها) فردی است که شخصا حاج احمد متوسلیان را دستگیر کرده، زبانم بند آمد.


دیگر تحمل ماندن نداشتم. وقتی پرسیدم چگونه می‌شود او را دید؟


گفت راستش من خودم نمی‌دانم او کجاست، ولی یکی از نیروهای اطلاعات سازمان امل دقیقا او را شناسایی کرده و محلش را بلد است ولی یک مشکل دارد.


با تعجب پرسیدم مشکل چیست؟ که گفت چون کبرا از مسئولان رده بالای وحشی و جنایتکار فالانژها بوده، لو دادن او خیلی خطر دارد. برای همین او مبلغی پول می‌خواهد. پول را هم بعد از اینکه شما رفتید سراغ او و مطمئن شدید خودش است، می‌گیرد.


مبلغ را که گفت، آن زمان به پول ما می‌شد دو میلیون تومان. نماز صبح را که خواندیم، یک ماشین گرفتیم و تخته گاز رفتیم بیروت. اعصاب نداشتم. اضطراب وجودم را گرفته بود. نمی‌دانستم چطوری با کسی که حاج احمد متوسلیان را ربوده، روبه‌رو شوم. و چه کنم؟!


همان اول صبح، رفتم سراغ آقارضا از دوستان حاج احمد. داخل اتاق که شدم مشغول خوردن صبحانه بود. تعارف کرد که بنشینم. دستپاچه گفتم آقا رضا... آقا رضا... بگو چه خبری دارم؟


با تعجب پرسید چی؟


با ذوق و شوق فراوان که به تته پته افتاده بودم، گفتم حاج احمد... رفیق‌تان... از اون خبر گیر آوردم.


لقمه در دستش ماند. چشمانش گرد شد. گفت از حاج احمد؟ چه خبری گیر آوردی؟ از کی؟ کجا؟


که قضیه را تعریف کردم و گفتم که عامل اصلی ربودن حاجی در همین بیروت یک وجبی است. فکرش را بکن آن نامرد خبیث الان دارد در تعمیرگاه خود کار می‌کند و بغل گوش ما زندگی راحت!


سرش را برد در ظرف غذا، لبخندی تلخ زد و گفت خب. حالا بشین صبحانه‌ات را  بخور.


فکر کردم دارد شوخی می‌کند! با تعجب گفتم آقا رضا، حاج احمد. اونی که دزدیدنش
و باز خندید و گفت صبحانه چه می‌خوری؟ فول یا حُمُص؟


اصلا نپرسید کجاست و کیست و کی این اطلاعات را به شما داده.
یکی دو ساعت بعد که احساس کردم حالش بهتر شده، گفتم آقا رضا، نمی‌خواهی یک فکری بکنی و با کسی مطرح کنی که یک جوری برویم ببینیم این یارو کجاست و چه کار می‌کند و چه خبرهایی از حاج احمد و بقیه دارد.


فقط خندید.


چند روز بعد، ناامید و خسته، شکسته و عصبانی، از لبنان برگشتیم ایران.


بعدها شنیدم «روبرت مارون حاتم» معروف به «کبرا» عامل اصلی ربایش چهار گروگان ایرانی در تیر ۱۳۶۱ در حاجز برباره، چون از طرف دستگاه قضایی لبنان به جرم جنایات بی‌شمارش تحت تعقیب بوده، از لبنان گریخته و به کانادا رفته است!


زمستان ۱۳۷۷ برای چندمین بار راهی سوریه و لبنان شدم. مثل همیشه با هزینه شخصی و از همه مهم‌تر، شدیدا مراقب از اینکه برخی افراد و واحدها متوجه نشوند به لبنان آمده‌ام تا گیر ندهند و کارم را سخت یا ناموفق نکنند! درست مثل عملیات شناسایی در خطوط دشمن در جبهه!
در سوریه با حجت‌الاسلام «اختری» چند ساعتی مصاحبه کردیم.  در لبنان هم با حجت‌الاسلام «سید حسن نصرالله» دبیرکل حزب‌الله گفت‌وگو کردیم.  حرف‌های عجیبی زده شد. غالب آنها مبنی‌بر شهادت‌شان بود. آن روزها هیچ تریبون و نشریه‌ای برای انتشار مصاحبه‌ها نداشتم. (سال ۱۳۸۰ که مجله فکه منتشر شد، شروع کردم به انتشار مصاحبه‌ها درباره گروگان‌های ایرانی. کتاب کمین جولای ۸۲: تاریخ خرداد و تیر ۱۳۸۰)      سال ۱۳۷۸ همراه دو تا از دوستان، جلسه‌ای با یکی از مقامات بالای کشوری داشتیم. در آن جا قضیه «روبرت مارون حاتم» معروف به کبرا را بازگو کردم و اینکه رد او را در بیروت زده بودم. لبخندی زد و گفت: من با کبرا صحبت کردم.


با تعجب گفتم پس پیداش کردید؟


که گفت نه. یکی دو سال بعد از گروگانگیری حاج احمد، در بیروت، بچه‌ها کبرا رو پیدا کردند و آوردنش پیش من. مجبور شد اصل قضیه رو تعریف کنه. حرف‌های عجیبی زد. اشتیاقم را که دید، از نگاهش فهمیدم حرف‌های خوشایندی نزده است. با اصرار پرسیدم که کبرا به شما چی گفت؟

که ادامه داد کبرا گفت: ما اصلا آنها را نمی‌شناختیم. آن روز ۳۰۰،۴۰۰ نفر مسلمان را دستگیر کرده و کشته بودیم. ماشین آنها که به حاجز برباره رسید، جلوش رو گرفتیم. ساعتی معطل‌شان کردیم. یکی از آنها از ماشین آمد پایین و درحالی که کارت دیپلماتیک در دست داشت، آمد طرف ما. خندیدیم و او را به زور سوار ماشین کردیم و گفتیم که باید منتظر بمانید.


چند دقیقه‌ای نگذشت که یکی از آن چهار نفر که فکر کنم پیراهن سفید تنش بود و بینی‌اش شکسته بود، با عصبانیت از ماشین پیاده شد و آمد طرف من. ناگهان احساس خطر کردم. تا نزدیکم شد، کُلت کمری خودم را از کمر کشیدم و گلوله‌ای در صورتش خالی کردم... »

 

منبع: روزنامه فرهیختگان

 

ارسال نظر

آخرین اخبار