گفت وگو با همسر شهید حجت الله نوچمنی
همسرم خیلی مهربان و دلسوز بود. ما عاشقانه در کنار هم زندگی کردیم. من واقعاً نمیدانم حجت چطور توانست دخترش را بگذارد و برود. میدانم که زیبایی کارشان در همین گذر از تعلقات دنیایی است.
به گزارش گلستان24؛خبر این بود: «صهیونیستها به فرودگاه T4 سوریه حمله کردهاند» و خبرهای بعدی یکی پس از دیگری شنیده میشد. بزرگترین فرودگاه نظامی سوریه که در سالهای گذشته نقش مهمی در مبارزه با داعش در شرق سوریه داشت، اکنون مورد حمله خاستگاه اصلی تروریستها یعنی اسرائیل واقع میشد. پایگاه استراتژیک «T4» مقری است که مستشاران ایرانی به خواست دولت سوریه از آن برای مقابله قدرتمند با داعش و تروریستها در سوریه استفاده میکنند. این حمله نظامی موجب به شهادت رسیدن چند نفر از مدافعان حرم شد. سیدعمار موسوی از اهواز، اکبر زوار جنتی اهل تبریز، مهدی لطفی نیاسر، حجتالله نوچمنی، مهدی دهقان یزدلی، حامد رضایی و مرتضی بصیریپور از رزمندههای ایرانی بودند که توسط جنگندههای رژیم صهیونیستی در پایگاه هوایی حمص سوریه به شهادت رسیدند. هنوز پیکر شهدا در معراج بود که با مریم مطوایی همسر شهید حجتالله نوچمنی تماس گرفتیم. ایشان به رغم شوکی که از شنیدن خبر شهادت همسرش داشت و شرایط روحی نامناسب پذیرای گفتوگویمان شد.
فصل آشنایی شما و شهید نوچمنی چطور رقم خورد؟
من و حجتالله نسبت فامیلی داشتیم. پسر خاله پدرم بود. ایشان متولد 57 بود و من متولد 68. سال 84 با هم ازدواج کردیم. ایشان در سال 89 به عضویت سپاه پاسداران درآمد. حاصل زندگی مشترکمان علیرضا شش ساله و النا سه ماهه است.
با وجود نوزاد سه ماههتان، برایتان سخت نبود همسرتان راهی میدان جنگ شود؟
من مشکلی با حضور همسرم در دفاع از حرم آلالله نداشتم. حجتالله دی ماه 92 به عراق رفت و حدود چهار ماه بعد یعنی در اردیبهشت 93 به خانه برگشت. بعد هم بارها و بارها برای انجام مأموریت به عراق سفر کرد. 20 اسفند 96 برای اولین و آخرین بار به سوریه اعزام شد. ایشان با همه وابستگی و دلبستگیهایش به خانواده و زندگی راهی شد و عشق و ارادتش به اهل بیت(ع) را برای خودش تکلیف میدانست. حالا که شهید شده مرتب یاد آخرین صحبتها و لحظات جداییمان میافتم.
مگر در آخرین دیدارتان چه حرفهایی بین شما و شهید رد و بدل شده بود؟
همسرم قبل از اعزام به سوریه، برای خداحافظی با من و دخترم به بیمارستان بقیهالله آمد. دخترم النا بیمار و در بیمارستان بستری بود. آمد و گفت باید به سوریه بروم. گفتم اجازه بدهید تا دخترمان حالش بهتر شود و بعد از ترخیص به مأموریت برو. گفت نه باید بروم. دلش راضی به رفتن بود اما برای من با دو تا بچه سخت بود. گفتم حجتجان کمی صبر کن، بچهها که بزرگتر شدند بعد برو. گفت نه، باید بروم. این بار آخرین سفر است. من آن روز متوجه نشدم که معنای این جملهاش چه بود؟ فکر میکردم منظورش این است که آخرین مأموریت برونمرزیشان است اما انگار میدانست که این مأموریت برگشتی ندارد.
بعد از اعزام با هم در تماس بودید؟
بله. ایشان تماس میگرفت. هر بار از وضعیت و اوضاع منطقه میپرسیدم میگفت همه چیز خوب است. من نمیدانستم که مقر و محل خدمتش جای حساسی است. برای اینکه نگران نشوم، چیزی نمیگفت.
سفارش خاصی نداشت؟
خیلی سفارش دخترمان را میکرد. میگفت دختر بابا میخواهد. الان که شهید شده بیشتر برای دخترم ناراحتم.
حمله صهیونیستها و خبر شهادت همسرتان را چطور شنیدید؟
من از شهادت حجت بیاطلاع بودم. یعنی از طریق رسانهها چیزی متوجه نشدم. دو روزی میشد که با خانه تماس نداشت. نگران شده بودم. روز سهشنبه 21 فروردین بود که از پادگان محل خدمت حجت تماس گرفتند و گفتند میخواهند به خانه ما بیایند. گفتند حجت مجروح شده است. بعد از اینکه گوشی را قطع کردم با خود گفتم مجروح نشده، شهید شده است. در منزل پدرم مانده بودم تا حجت از مأموریت برگردد. دوستانش به در خانه آمدند و هر چه اصرار کردیم وارد نشدند. برای همین پدرم رفت تا از آنها دعوت کند به خانه بیایند. من رفتم سمت پنجره تا بیرون را ببینم، چشمم به یکی از دوستان حجت افتاد. دوستانش گریه میکردند. چادرم را روی سرم انداختم و خودم را به پایین رساندم. آنجا بود که متوجه شدم حجت شهید شده است. بعد هم متوجه نشدم چه گفتم و چه شنیدم.
شده بود همسرتان از شهادتش بگوید؟
یکی از آرزوهای همسرم شهادت بود. بارها و بارها در باره این خواسته قلبی برایم صحبت کرده بود. به برادرش هم گفته بود من در دفاع از حرم شهید میشوم. آخرین بار هم از شهادت برای من گفت اما باور نمیکردم به این زودی به آرزویش برسد. به برادرش گفته بود من در دفاع از حرم، شهید میشوم. حجت آرزوی شهادت در قامت یک مدافع حرم را داشت.
الان که با هم گفتوگو میکنیم فقط دو، سه روز از شهادت همسرتان میگذرد. به نظر شما ایشان چطور توانست از نوزاد سه ماههاش بگذرد؟
همسرم خیلی مهربان و دلسوز بود. ما عاشقانه در کنار هم زندگی کردیم. من واقعاً نمیدانم حجت چطور توانست دخترش را بگذارد و برود. میدانم که زیبایی کارشان در همین گذر از تعلقات دنیایی است اما باز هم میگویم همت میخواهد که همسرم به لطف خدا چنین همتی داشت. النا یک ماهه بود، وقتی گریه میکرد و من او را روی سینه پدرش میگذاشتم، آرام میشد. حجتالله ارادت خاصی به اهل بیت داشت و همین ایمان و اراده او را به میدان جنگ کشاند. عشق به بیبی و حضرت رقیه (س) و حضرت زینب (س) او را رزمنده کرد. در اعزام آخر وقتی خواهرش از حجتالله پرسید میگویند به شما پول میدهند، گفت نه آبجی ما فقط برای دفاع از حرم میرویم. حجت ارادت خاصی به ولایت فقیه داشت.
از امروز جهاد شما به عنوان همسر شهید شروع شده است، چه برنامهای برای فرزندانتان دارید؟
من نگران پسرم هستم. خیلی گریه میکند و میگوید من دیگر بابا ندارم، چطور النا را بزرگ کنم. حتی پسر شش سالهام نگران خواهر سه ماههاش میشود. از خدا میخواهم صبر زیادی به پسرم بدهد و به من کمک کند. خدا کند در همین ایام حجت به خواب پسرم بیاید تا او کمی آرام شود.
در پایان اگر صحبتی دارید بفرمایید.
من از شما و روزنامه «جوان» برای این حضور و همراهی در این شرایط قدردانی میکنم. ما لحظات سختی را میگذرانیم. پدر من هشت سال در جبهههای جنگ تحمیلی حضور داشت و جانباز است. امروز که به پسرم علیرضا نگاه میکنم میبینم این روزها را سالها پیش خودم تجربه کردهام. نبودنهای پدر در دوران کودکی را میگویم. دعا میکنم آنها که بیرون از این جنگ هستند در کنار خانواده صحیح و سالم باشند و هر کس در میدان نبرد است، پیروز باشد. شهدا عند ربهم یرزقونند و امیدوارم شفاعتشان شامل حال ما بشود. خوب به یاد دارم آخرین بار که همسرم میخواست برود گفتم حجتجان اگر شهید شدی ما را شفاعت میکنی؟ گفت اگر خدا مزد مجاهدتهای من را شهادت قرار داد، حتماً شما را شفاعت میکنم، اما آن لحظه فکر نمیکردم به این زودی به آرزوی قلبیاش برسد.
نعمتالله نوچمنی، برادر شهید
کمی از خانوادهتان بگویید.
من نعمتالله نوچمنی متولد 1354 برادر شهید حجتالله نوچمنی هستم. من سه سال از شهید بزرگتر هستم. ما هفت برادر و دو خواهر هستیم. پدرم کشاورز بود و با رزق حلال بچهها را پرورش داد و در نهایت در سال 85 به رحمت خدا رفت.
به نظر شما چه شاخصهای در وجود برادرتان بود که ایشان را به سعادت شهادت رساند؟
نمیخواهم خوانندگان این مطلب اینگونه تصور کنند حالا که برادرم شهید شده من از ایشان اینگونه روایت میکنم. نه، برادرم حجتالله خیلی خوب بود. ساده، مخلص و مظلوم. باتقوا بود و برای رضای خدا کار میکرد. آنقدر که مزد همه این مجاهدتهای خالصانهاش را با شهادت به دست شقیترین اشقیا گرفت. برادرم زحمتکش بود. از 16سالگی کار کرد تا رزق حلال جمع کند. قبل از ورود به سپاه در قسمت فضای سبز یک مجتمع پذیرایی کار میکرد، بعد که دیپلمش را گرفت در همان مجتمع راننده شد، مدتی بعد دستیار مدیر پشتیبانی شد و بعد هم که به عضویت سپاه پاسداران درآمد.
شما در جریان اعزامهای برونمرزی ایشان بودید؟
بله. حجتالله ابتدا به عراق و بعد به سوریه رفت. از سالهای 93 تا 97 در جبهه مقاومت اسلامی حضور داشت. در نهایت هم که در فرودگاه T4 به شهادت رسید.
شهید برایتان از اوضاع و احوال جبهه مقاومت صحبت میکرد؟
بله، با هم در تماس بودیم. هیچ وقت از شرایط کاریاش نگفت اما از اوضاع، چرایی حضور و نقش مدافعان حرم در جبهه مقاومت اسلامی برایمان صحبت کرده بود. گاهی که دلتنگ میشد تماس میگرفت. من به ایشان میگفتم داداش مراقب خودت باش. تو دو تا بچه کوچک داری. دخترت النا هنوز تو را بابا صدا نکرده است. مراقب خودت باش. بچهها به تو نیاز دارند. میخندید و راحت میگفت خانم بیبی زینب (س) و بیبی زهرا (س) مراقب آنها خواهند بود. ما صاحب داریم. حجتالله از چیزی ترس نداشت. راهش را انتخاب کرده بود. بارها و بارها شنیدم میگفت ما میرویم و شهید میشویم. به من میگفت من به عنوان مدافع حرم شهید خواهم شد. این را بارها و بارها گفته بود. داداش به این یقین رسیده بود. امروز به این رسیدهام که آنها فراتر از ذهن و افکار ما میاندیشیدند.
شهادتشان چطور رقم خورد؟
آخرین اعزام برادرم در فرودگاه T4 سوریه بود. متأسفانه در حمله هوایی که اسرائیل از حریم هوایی لبنان در خاک سوریه انجام داد ایشان و شش نفر از همرزمانش به درجه رفیع شهادت نائل شدند. برادر بزرگترم خبر شهادت را به من داد. با من تماس گرفت و گفت چه خبر؟ شما چیزی نشنیدی؟ تا این را گفت ابتدا فکر کردم اتفاقی برای مادرم افتاده است، گفتم نه و بعد صدایش قطع شد، برادر دیگرم گوشی را گرفت و گفت داداش حجت شهید شده است. تا گفت حجت شهید شده گوشی از دستم افتاد و نفهمیدم چه شد. چون حال جسمی مادر مناسب نبود دو روز بعد خبر شهادت را به ایشان دادیم.
در پایان اگر صحبتی دارید بفرمایید.
میخواهم بگویم اینها افراد فوقزمینی بودند که برای حفظ اسلام، وطن، شرف و ناموسمان رفتند. امیدوارم راهشان ادامه پیدا کند و ما نباید بگذاریم خونشان پایمال شود. شهدا متعلق به همه هستند. آنها برای اسلام و ناموس رفتند، برای همین متعلق به همه مردم هستند. این را مردم با حضورشان در مراسم تشییع به ما ثابت کردند و امیدوارم شفاعت شهدا شامل حال ما شود.
منبع: روزنامه جوان
ارسال نظر