مشاور جوان حاج غلام در حفظ آثار:
دفترچه خاطرات حاج غلام راهنمای او در کوران سخت زندگی بعد از جنگ بود / آدمی بزرگ در ظاهری خشن اما باطنی رئوف شناختم از او بود
بعد از چند روز اکبر کلبادی مرا صدا و کرد و گفت حاج غلام با 200 هزار تومان مساعده ( آن موقع پول کمی نبود) برای عیدی آخر سال موافقت گفت بدید این "بِچه" بره عید رو خوش باشه .
به گزارش گلستان24؛بهمن سرد 1385 فرار رسیده بود و من بعد از پایان خدمتم در هیئت رزمندگان اسلام به عنوان اولین مشاور جوان اداره کل حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس استان گلستان آغاز بکار کردم ، از مدتها قبل وصف "حاج غلام صادقلی" را شنیده بودم ؛ آدمی خشن با روحیه کاملا نظامی و این باعث شده بود تا از آفتابی شدن دور و بر حاج غلام خودداری کنم .
کارم را که شروع کردم عمدتا با آقای ملکش و کلاگر مرتبط بودم ، البته زیر چشمی مراقب پیرمردی بودم که روزها در اتاق کارش می نشست و دفترچه ای را در میان پایش گرفته بود ، زمزمه می کرد ؛ ورق می زد و اشک می ریخت ...
آری .. این دفترچه خاطرات و دستنوشته های حاج غلام صادقلی در دوران دفاع مقدس بود که طی این سالها تنها پناه دلتنگی های او بود ، دوری از محمدرضا عسگری ، موسی الرضا خراسانی ، حاج حسین بصیر، اصغر عبدالحسینی و سایر همرزمانش که من آن موقع آنها را نمی شناختم .
برخی اوقات هم شاهد رفت و آمد افرادی چون حاج تقی ایزد ، محمد اتراچالی که بعدا مدیر کل شد ، عیسی اتراچالی ، حاج محمد قاسم آبادی ، غلامرضا عسگری، رستم میقانی وسایر رزمندگان بودم و اینکه می دیدم این افراد چطور حول تسبیح حاج غلام مطیع او بوده و هنوز هم او را فرمانده خود می دانند .
کم کم سعی کردم خودم را به حاج غلام نزدیک کنم چون احساس می کردم در ظاهر خشن است و عمق چشمان ریزش که از پشت عینک ترسی به دل من می انداخت ، اما پشت همه اینها قلبی رئوف و اکنده از محبت خفته بود ، آخر آن سال کم کم عید نزدیک می شد و من جوان مجردی بودم که تا بحال مزه حقوق اداری را لمس نکرده بودم و چون تازه مشغول بکار شده بودم، توقع حقوق هم به این زودی نداشتم .
با وساطت اکبر کلبادی و محمد تقی ملکش نامه ای جهت مساعده نوشتم و خدمت حاج غلام بردم ، حاج غلام نگاهی همیشگی از زیر عینک به من کرد و گفت برو . بعد از چند روز اکبر کلبادی مرا صدا و کرد و گفت حاج غلام با 200 هزار تومان مساعده ( آن موقع پول کمی نبود) برای عیدی آخر سال موافقت گفت بدید این "بِچه" بره عید رو خوش باشه .
از این که مرا "بِچه" صدا می کرد ناراحت نمی شدم چون آنقدر لهجه شیرینی داشت که شنیدن این واژه بارها می ارزید چه اینکه بالاخره کم کم رابطه من و حاج غلام داشت صمیمی تر می شد تا اینکه سال بعد مسئولیت تاسیس کانون های دفاع مقدس در دانشگاه های استان به گردن من افتاد .
حاج غلام اصرار داشت دانشگاه و دانشجو باید با دفاع مقدس آشنا باشد و تاکید زیاد می کرد که حتما این کار انجام شود . آن روزها من به دانشگاه ها می رفتم تا این کار را انجام دهم ، حاج غلام وقتی به اداره می آمد و منو نمی دید می گفت این بِچه کجاست ؟ وقتی هم که من اداره بودم به من می گفت که چرا نمیری دانشگاه ها کانون راه بندازی ، خلاصه داستان داشتیم .
اواسط سال 86 حاج غلام رفت و محمد اتراچالی مدیر کل حفظ آثار شد ، همو که در 25 آذرماه 94 به دلیل جراحات حاصل از دوران دفاع مقدس و شدت آن در اثر حضور در جبهه مدافعان حرم در سوریه زودتر از حاج غلام به دیدار رفقای شهیدش رفت .
آنچه که از این عزیزان برای امثال منی به یادگار مانده یک جو غیرت است که متعلق به نسل اول انقلاب است و ترکش هایی از آن به ما اصابت کرد ، حاج غلام فردی بود که راه را در کوران سخت زندگی و هیاهوها و تلاطم های کشور گم نکرد ، دلیل آن هم دفترچه ای بود که همیشه با خواندنش اشک می ریخت ، دفترچه ای بود که چراغ راهنمای راهش بود و هر وقت سردرگم می شد عسگری ، خراسانی و رفقا از داخل این دفترچه راه را به او نشان می دادند تا گم نشود، دفترچه ای که نداشتنش خیلی ها را سرگردان کرد.
حاج غلام صادقلی دلسوخته انقلاب بود ، ساده زیست و ساده پوش ، اصلا دنبال مادیات نبود، در حالی که جانباز بود اصلا دنبال پرونده خودش نرفت و معتقد بود که ما برای چیز دیگه ای رفتیم ، مثل برخی ها هرگز وارد فعالیتهای اقتصادی نشد ، وارد فعالیتهای سیاسی هم نشد و باز هم مانند برخی ها که از گذشته و کرده خود پشیمان بودند ، حاج غلام سر راست می کرد و با افتخار از دوران جنگ و افتخارات نظام می گفت .
او مامن و پشت و پناه رزمندگانی بود که در دوران بعد از جنگ بعضا مورد بی مهری قرار گرفته بودند و یا گاها در ادارات و دستگاه ها نسبت به آنها بی توجهی صورت می گرفت ، او به آنها دلداری می داد و به استقامت در این راه دعوت می کرد و مزد زحماتشان در جبهه را به شهدا و اربابشان اباعبدالله حواله می داد .
در ایام سوم خرداد و هفته دفاع مقدس که او ریاست ستاد استانی را بر عهده داشت دست از پا نمی شناخت و به ملکش که معاون فرهنگی بود دستور می داد تا از نهایت ظرفیت اداره کل برای بزرگداشت این ایام استفاده کند ، با مدیران و مسئولان استانی بر سر بی توجهی به مقوله ترویج ارزشهای دفاع مقدس مماشات نمی کرد و اگر جایی لازم بود، برسرشان فریاد هم می کشید .
او این اواخر پیرمردی شده بود که به همراه اکبر کلاگر یار همیشگی خود در خیابان امام گرگان قدم می زد ، گاها او را می دیدم و به رسم ادب به او سلام می کردم ، دستم را مدام می فشرد و به کلاگر می گفت : این بِچه آخرش زن گرفت ، کلاگر می گفت اره حاج اقا الان بچه هم داره ، خنده ریزی می کرد و می رفت ، از اینکه با آدم بزرگی همکلام می شدم احساس خوبی داشتم .
شب 21 بهمن ماه بود که برای شرکت در جشن 40 سالگی انقلاب اسلامی به گلزار شهدای امامزاده عبدالله گرگان رفتم ، نورافشانی بود و خوشحالی ، همه آمده بودند ... اما در پایان مراسم وقتی مجید علایی مجری مراسم اعلام کرد که حاج غلام صادقی مقدم عروج شهادت گونه ای داشت دلم فروریخت و غمی عجیب وجودم را فرا گرفت ... باورم نمی شد ... بغض گلویم را گرفت و برای ساعاتی خاموش شدم و به خاطرات دوران کاری با حاج غلام فکر می کردم .
فردای آن روز راهپیمایی 22 بهمن بود ، حاج غلام از روی بنری دور میدان شهرداری نظاره گر عملیاتی دیگر از یارانش بود و 24 ساعت بعد در میان جمعی از دوستان و همرزمان در معراج شهدای گرگان بغض همه ترکید ، تا مداح شروع به مرثیه گویی کرد گویی اینکه همه مثل من منتظر بودند تا صدایی بلند شود بلکه کسی صدای گریه شان را نشود ، آری دوستان در غربت و یک به یک از دنیا می رفتند با سرگذشتی از تلخی ها و خوشی ها و فقط این خاطرات است که می ماند .
حاج تقی ایزد نزدیک ترین فرمانده به حاج غلام بود و همو بود که در روز تشییع سنگ تمام گذاشت تا حاج غلام در این لحظات آخر هم با مدد این دوستان رهسپار خانه ابدی شود و اکبر کلاگر که از همه بیشتر اشک ریخت چون او کسی را از دست داد که این سالها شب و روز و در سفر و ... همراه همیشگی حاج غلام صادقی بود و انصافا رسم دوستی را در حق حاج غلام ادا کرد .
روحش شاد یادش جاویدان
جواد عموزاد - اولین مشاور جوان اولین مدیر کل حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس استان گلستان 85 - 86
ارسال نظر