اسماعیل اکبری
آقای رفسنجانی دستور عقب نشینی داد
فکر میکنم عملیات کربلای 5 بود که من هم مجروح شده بودم. در قرارگاه کربلا نشسته بودم. آمدند به آقای رفسنجانی گزارش دادند که مجروحان خیلی زیاد شدهاند و دیگر تحمل نداریم. آقای رفسنجانی دستور عقب نشینی داد.
به گزارش گلستان24، سمانه قاسمی: دکتر اسماعیل اکبری فوق تخصص جراحی سرطان، از پزشکان فعال دوران جنگ است که در بیمارستانهای صحرایی رزمندگان بسیاری را تحت درمان قرار داد. او که رئیس دانشکده پزشکی اصفهان، نماینده وزیر بهداشت در مناطق جنگی و مسئول بهداری سازمان منطقه ای بهداشت و درمان در دوران جنگ و فردی مؤثر در سازماندهی تیمهای پزشکی اضطراری بود، از بنیانگذاران سیستم بهداشت و درمان جنگ است. مقالهای که ایشان در رابطه با سیستم بهداشت و درمان جنگ به رشته تحریر درآورد، در مجله «لنست»، معتبرترین مجله پزشکی جهان به چاپ رسید. با ایشان در مرکز جامع تحقیقات سرطان به گفتگو نشستیم.
*جوانهایی انقلابی بودیم، پشت میز نشین نبودیم
جوان بودم و انقلابی. 27 سال داشتم که مدیرعامل شدم؛ جوانترین مدیر جمهوری اسلامی و البته جراح. در جراحی رتبه اول کشور را به دست آورده بودم.
آن سالها مسئول سازمان منطقهای بهداشت و درمان استان اصفهان بودم. انقلاب شده بود و تازه از زندان آزاد شده بودم. در آن دوران هیچیک تجربه و سابقهای در ریاست نداشتیم. وقتی مسئولیت بهداری را به عهده گرفتم، نمیدانستم باید از وزارت بهداری حکم بگیرم یا از جای دیگر. توجهی نمیکردیم به این مسائل؛ کار میکردیم.
قبل از جنگ، حضرت امام(ره) پیامی قریب به این مضمون فرستادند که بروید به پاوه. پاوه توسط ضد انقلاب اشغال شده بود. وزیر محترم دفاع وقت که شهید چمران بود، این پیام را لبیک گفت. ایشان وزیر دفاعِ مرحوم بازرگان بود. نه لشکری وجود داشت و نه سپاه تشکیل شده بود. دکتر با عدهای از نیروهای مسلمان و پاکی که از بین جوانان جذب کرده بود، به پاوه رفت.
*تعلل جایز نبود؛ فرمان، فرمان امام بود
به محض اینکه پیام را شنیدیم، شروع کردیم به جمع کردن نفرات. تیم بیهوشی در قالب یک گروه اداره میشد. آقای دکتر رحیمی متخصص بیهوشی بود و معاون دکتر ملک. دکتر ملک سرتیم گروه بود.
روزی که تصمیمم را در رفتن به جبهه اعلام کردم، دکتر رحیمی گفت:" من هم با تو می آیم." با چند نفر از بچههایی که تکنسین اتاق عمل بودند و تعدادی دیگر، با نیسانی زرد رنگ راه افتادیم سمت پاوه. یکی، دو نفر از بچهها جا ماندند. مثل آقای دکتر رزمجو. آنها نتوانستند به ما برسند. معطل نشدیم و بلافاصله بدون هیچ برنامه روشنی به راه افتادیم. نمیدانستیم قرار است چهکار کنیم؛ چون فرمان، فرمان حضرت امام بود و هیچ تعللی جایز نبود. شرایط خود به ما میگفت چهکار باید کرد و آنوقت بود که به تناسب شرایط برنامهریزی میکردیم.
از کرمانشاه عبور کردیم و به پاوه رسیدیم. جاده ورودی به پاوه بسیار پُر پیچ و خم است؛ یعنی قبل از ورود، شهر را نمیبینی. از این جادۀ پُر پیچ و خم عبور میکنی و یکدفعه وارد شهر پاوه میشوی.
این مسیری را که طی کردیم، مرحوم دکتر چمران سه روز قبل از ما رفته و آنجا را گرفته بود. وارد که شدیم بچههای اسلامی مستقر بودند؛ کردها و کسانی که با لباسهای کردی در منطقه گشت میزدند.
وقتی وارد شهر میشدی، دست راست یک سربالایی بود که به سمت بیمارستان میرفت. بیمارستان روی یک تپه قرار داشت. طبیعتاً هدف ما بیمارستان بود. وقتی وارد بیمارستان شدیم با چشمان خودمان دیدیم که چه ظلمی کردند؛ تمام چراغهای سیالتیک، چراغهای اتاق عمل و بخشها را به گلوله بسته بودند. گویا مرحوم دکتر چمران یا تیمش شکست محاصره را از بیمارستان شروع کرده بودند؛ اول بیمارستان را گرفته بودند، بعد کل منطقه را.
در بیمارستان مستقر شدیم. آقای دکتر رحیمی گفت: "من اتاق عمل را راه میاندازم." و همراه تعدادی از تکنسینها و پرستاران شروع کردند به تعمیر خرابیها؛ حتی چراغ سیالتیک را هم درست کردند. ما هم آمدیم بخش را ویزیت کردیم؛ چندین نفر در بخش بستری بودند. توانستیم حدوداً ساعت 2 یا 3 صبح کارها را رو به راه کنیم. تا بیمارستان را درست کردیم و راه افتاد، الحمدلله ارتش آمد و آنجا مستقر شد. مرحوم چمران خودش ایستاد و تا منطقه امن شد، کارهای لازم را انجام داد. پس از آن به حاشیه شهر برگشت تا بجنگد؛ ما اصلاً چمران را ندیدیم.
*کومله و ارتشی کنار هم بستری شدند
جالب است بدانید در بخش، افرادی از هر دو گروه بستری بودند؛ بچههای ارتشی ایرانی و افراد کومله و دموکرات. همه مثل هم بودند؛ همگی کرد بودند، بنابراین نمیتوانستیم تمیزشان دهیم. غیر از کسانی که لباس نظامی به تن داشتند، لباس شخصیهایمان را نمیشناختیم. اما آنها یکدیگر را خوب میشناختند. درست شرایطی مانند این نیز، در میان پزشکان به چشم می خورد. دو رقم پزشک داشتیم؛ پزشکانی که جزو گروه کومله شده یا آنهایی که توسط این گروه دزدیده میشدند.
در همین زمان رئیس بهداری پاوه آقای دکتر مهدی جاذبی را که همکلاسی دوره دانشکده پزشکیام(عمومی) بود، کوملهها دزدیده بودند. وقتی رسیدیم پاوه از این موضوع باخبر شدیم.
*واقعاً اتاق عمل بود
قرار بود عملیات شود. آمده بودیم دزفول. درست همان عملیاتی که بعدها اسمش شد فتح المبین؛ چون با بچههای سپاه آبادان رفیق بودم، کاملاً منطقه را میشناختم. گفتند: «درست است منطقه عملیاتی خوزستان است، اما در حقیقت منطقه مشرف به ایلام است. میخواهیم از ایلام و خوزستان عملیات انجام دهیم و عراقیها را از این منطقه بیرون کنیم.» در این فکر بودیم که چطور میتوانیم مجروحین را از منطقه عملیاتی خارج کنیم. ایلام منطقهای کوهستانی بود و اصلاً تصور اینکه مجروحی را با آمبولانس بیاورند غیرممکن بود؛ آمبولانس باید 24 تا 48 ساعت در راه باشد تا به جاده آسفالته دزفول - اندیمشک برسد. چنین کاری غیرممکن بود. جلیل عرب یا آن سپاهی که در جلسه بود (درست یادم نیست) گفت:«نمیشود پزشکها بروند جلو؟»
در دیگر عملیاتها هم به منطقه میرفتیم، اما جا و مکان نداشتیم. بحث بر سر این بود که متخصص جلو برود. گفتم:«میشود. فقط برای اتاق عمل چکار کنیم؟» آن موقع هنوز هیچ بینشی نداشتیم که برای اتاق عمل سوله بزنیم. یکی از بچههای سپاهی گفت: « ارتش دارد.» گفتم:«چطور؟» گفت: «آنها اتاق عملهای کانکسی آماده دارند و با خودشان میبرند منطقه و برمیگردانند.»
دوران سربازیام را پایگاه وحدتی دزفول طی کرده بودم. پادگان تیپ دو زرهی دزفول، کنار پایگاه وحدتی بود. گفتم:«برویم پادگان تیپ دو زرهی دزفول و دنبال کانکس بگردیم.» قرار شد من و جلیل عرب خردمند و یکی از آن بچههای سپاهی با هم برویم. رفتیم از تیپ دو زرهی دزفول مجوز ورود گرفتیم و به طرف پایگاه به راه افتادیم.
جلیل عرب خردمند دانشجویم بود و آن برادر سپاهیمان هم تنها سربازیاش را گذرانده بود؛ یعنی ما هیچ تجربهای در جنگ نداشتیم. منتها با قدرت وارد پادگان شدیم.
گفتند: «باید بروید بخش لجستیک.» پیگیری کردیم و در آخر رسیدیم به یک سرهنگی (دقیق به یاد نمیآورم این بزرگوار چه درجهای داشت). گفتم: « شما بیمارستان صحرایی (کانکس) دارید؟» گفت:« بله داریم.» گفتم: «آمدهایم ببریم.» گفتند: نمیشود باید از جایی دستور داشته باشیم تا در اختیارتان قرار دهیم. گفتم: ما عملیات داریم باید کانکسها را ببریم. گفتند عملیات را که میدانیم و خودمان هم در آن هستیم. شروع کرد به گفتن نام مناطق. دیدیم نه! نام آن مناطقی که شنیدیم نیست. بچههای سپاه، نام مکانی به نام دال پری، آبدانان و دهلران را آوردند، اما اینها چیز دیگری میگفتند. فهمیدم آنها خبرهای ما را ندارند؛ حتی از من نپرسیدند تو چه کارهای؟! چون لباس بسیجی به تن داشتیم استنباطشان این بود که ما بسیجی هستیم. اصرار کردم که باید به ما کانکس بدهید و اصلاً شما هم باید با ما بیایید؛ هر کس مسئول این کانکس است و میتواند از آن استفاده کند، باید با ما بیاید. این حرف موثر واقع شد. احساس کردیم بعضی از برادرها زیاد دوست ندارند بیایند منطقه. ما هم با دیدن این احوال پافشاری کردیم. بالاخره با ما راه آمد.
درخواست نوشتیم و آن آقایی که بعدها از بچههای سپاه شد، نوشت: «از طرف تیپ امام حسین(ع)!» ما تیپ نداشتیم! گردان، دسته و گروهان و ... تازه داشت شکل میگرفت. هنوز لشکر امام حسین (ع) نبود.
بچههای سپاه که در مسائل این چنینی وارد بودند، با سپاه هماهنگ کردند و دو تریلر آمد. برای اولینبار توانستیم دو کانکس بگیریم. رفتم داخل یکی از کانکسها؛ واقعاً اتاق عمل بود!
*دال پری؛ جایی که عقل هیچ بنی بشری به آن نمی رسید!
راه افتادیم و با کانکسها رفتیم سمت منطقه. محل محرمانهای که قرار بود در آنجا مستقر شویم، دال پری نام داشت که ارتش با توپ و تانک و سایر امکانات در آنجا مستقر شده بود.
دال پری، روستایی است از توابع آبدانان، که قرار بود عملیات اصلی از این منطقه انجام شود. جایی که عقل هیچ بنی بشری به آن نمیرسید. سپاه از غرب، از منطقه شوش دانیال که راهی کوهستانی به سمت استان ایلام وجود داشت، جاده زده بود. من در تریلر اولی نشستم. اوایل اسفند بود. برف هم باریده بود. همکار سپاهیمان هم در آن یکی تریلر نشسته بود. جلیل عرب و بقیه با ما نیامدند. قرار شد بروند دشت عباس با بچههای سپاه بیایند. از جادههای پر پیچ و خمی عبور کردیم. پس از پشت سر گذاشتنِ اینِ جادۀ سخت و پرپیچ و خم، به دال پری رسیدیم.
در آنجا مسئول تیم من بودم. دکتر بهداد و دکتر نجاتبخش نیز همراهم بودند.
چون قرار بود عملیات بعداً برگزار شود، دو محل انتخاب کردیم و برگشتیم دزفول، اما اینبار از جادۀ دشت عباس به شوش رفتیم و از شوش به دزفول آمدیم.
*امام حسینیها خطشکن بودند
20 اسفند فرا رسید. به من گفتند که باید تیمهایتان را بیاورید. 23 اسفند 1360 ما به دال پری رفتیم. با اصفهان تماس گرفتم و تمام تیمهایی که از قبل آماده کرده بودم، به منطقه آمدند. تمام منطقه عملیاتی فتح المبین تحت پوشش تیمهای بهداشت و درمان ما قرار گرفت. هیچ غیر اصفهانی در فتح المبین نبود. کل منطقۀ عملیاتی ما بودیم. اتفاقاً لشکر امام حسین(ع) که نمیدانم آن موقع در چه سطحی بود، خطشکن بودند.
سه تیم درست کردیم؛ اولین تیم که خودمان بودیم و در دال پری مستقر شدیم. دیگری را در بیمارستان نظام مافی شوش مستقر کردیم. این بیمارستان در جاده بین دزفول و اهواز قرار داشت و درست مقابل جادۀ شوش بود. دکتر حکمتنیا متخصص بیهوشی، سرتیم ما در بیمارستان نظام مافی بود.
گروه سوم را در دشت عباس مستقر کردیم. دشت عباس منطقهای عربنشین بود و جاده آسفالتهای داشت که منطقه عملیاتی را به عقبه متصل میکرد. وسط این جادۀ آسفالت ساختمانی قرار داشت متعلق به روستائیان،که با بلوک ساخته شده بود. آنجا را اورژانس کرده بودیم؛ مقری که بتوانند مجروحین را تریاژ کنند و به بیمارستان نظام مافی بفرستند که اتاق عمل داشت. دکتر اکبر بهداد را به عنوان رئیس گروه سوم انتخاب کردم.
*سالی که با جنگ آغاز شد
شبها بسیجیها سینهزنی راه میانداختند. ما هم میرفتیم پیششان. شب عید فرا رسید. جنگ را اینطور لمس نکرده بودیم. همیشه در شهر کار کرده بودیم. منطقه جنگی زیاد رفته بودم، اما هیچوقت وسط بیابان بیآب و علف نمانده بودم.
یک روز از تحویل سال گذشته، ساعت نیم نصفه شب بود که عملیات شروع شد. ناگهان گلوله باران دشمن آغاز شد. گویا دشمن متوجه شده بود پادگان بچههای بسیج یا توپخانهمان کجاست، بنابراین شروع کردند به بمباران و توپخانه هم جوابشان را میداد. بین دو جبهه بودیم و آتش دو طرف از ما رد میشد. ما چند کیلومتری جلوتر از اردوی نیروهای بسیجی و پد توپخانه مستقر شده بودیم. به طوری که حتی هلیکوپترهای هوانیروز پشت سر ما گرفته بود.
تازه فهمیدیم چه خبر است. تا صبح آنچنان سرو صدا و گلوله بارانی شد که هیچکس نخوابید و همه ترسان و لرزان بودند.
خیلی زود عملیات موفق شد. به طوری که ما اولین مجروحینمان را 7 یا 7:30 صبح گرفتیم و شروع کردیم به کار. دیدیم با وجود این همه بگیر و ببند، مجروحی نداریم!
حدود ساعت 9 شروع کردیم به ویزیت مجروحین. طرفهای ظهر بود، دیدیم الله اکبر! آدم دارد می آید چه جور! گفتم چه خبره؟ گفتند دارند اسیر میآورند. آن ساختمانی که بچههای سپاه با بلوک برای اورژانس درست کرده بودند، شد محل نگهداری اسرا. من دیگر رئیس اسرا شده بودم. روز سوم فروردین بود. مرحوم نجاتبخش و دکتر بهداد عمل میکردند و من اسرا را ضبط و ربط میکردم و گاهی هم سری به اتاق عمل میزدم.
*بهشتیها مال شما، جهنمیها مال من؟
آنجا مجروحین عراقی بیشتر از مجروحین ایرانی شدند. ایرانیها را که میآوردند من و بهداد عمل میکردیم، مجروحین عراقی را میگفتم نجات بخش عمل کند. نجاتبخش میگفت:«بهشتیها را شما عمل میکنید، جهنمیها را میدهید به من.» خدا رحمتش کند، میرفت عمل میکرد و برمیگشت. یک روز آمد و گفت من فلان تعداد عراقی عمل کردهام. باورمان نمیشد که انقدر عراقی عمل کرده باشیم. آمار جراحیها را به صلیب سرخ گزارش کردیم.
*سیستم بهداشتی جنگ را بنیانگذاری کردیم
یکی از کارهای اساسی که در این دوران انجام شد، در حقیقت بنیانگذاری سیستم بهداشتی جنگ بود که از روز اول جنگ طراحیاش کردیم. هیچکس غیر از ما این کار را نکرد؛ یعنی اصلاً نمیدانستند سیستم بهداشتی جنگ به چه معنا است. مثلاً در جنگ برای سیستم آب و فاضلاب چه باید کرد؟ تیم، این سیستم را اجرا کردیم که تا جزیره مجنون ادامه پیدا کرد.
وقتی از جبهه برگشتم، یک هفته برای جنگ برنامهریزی کردم. به طوری که در جنگ، یک بیماری واگیر پیدا نشد. امروز در آمریکا سیل میآید سرخک اپیدمی میشود، وبا پیدا میشود. ما در بیابانهای برهوت جنگیدیم، نه وبا اپیدمی شد نه سرخک، نه هیچ بیماری واگیر دیگری. خیلی علمی و حساب شده عمل کردیم.
*متفاوت بودیم...
در این زمان ستاد مشترک امداد و درمان استان اصفهان را تشکیل شد که از 9 ارگان و نهاد، 9 گروه در آن عضو شدند و من هم رئیس ستاد شدم؛ مسئول بهداری، نمایندگانی از هلال احمر، روحانیت مبارز، سپاه، جهاد و دادگاه انقلاب. ما هیچ کاری با وزارت بهداشت نداشتیم.
در استان اصفهان 50 درصد مجروحین را همین ستاد تحویل گرفت و کمی بیش از 60 درصد پزشک جبهه را تأمین کرد؛ بسیار متفاوت ظاهر شدیم. 5 سال بعد بچههای اصفهان، دکتر عینالهی و دکتر جلیل عرب خردمند، ستاد مشترک امداد و درمان استان تهران را تاسیس کردند؛ یعنی در این 5 سال، تنها اصفهان این ستاد را داشت. عرف براین بود که وزارت بهداشت برای جبهه حکم میزد. اصفهان تنها جایی بود که هیچ کاری به تهران نداشت و حکمها را من میزدم. حسن شادی که بعدها مسئول جهاد اصفهان شد، نماینده من بود در ستاد مشترک امداد و درمان. کار ما، تدارکات، تأمین نیرو، جنگیدن و کار بهداشت و درمان جبهه بود.
*پنج هزار تخت در 24 ساعت
حاج عباس معتمدی با حاج حسن شادی ستاد امداد و درمان اصفهان را اداره میکرد. آمدم جبهه. عملیاتی شده بود. فکر می کنم عملیات کربلای 5 بود که من هم مجروح شده بودم. توی قرارگاه کربلا نشسته بودم. آمدند به آقای رفسنجانی گزارش دادند که مجروحین خیلی زیاد شدهاند و دیگر تحمل نداریم. آقای رفسنجانی دستور عقب نشینی داد. گفتم:"این حرفها چیست که میزنید؟! بیمارستانهای اصفهان خالی هستند. ما تمام مجروحین را میپذیریم." آمدم بیرون و زنگ زدم به ستاد و به آقای معتمدی گفتم: "من جبهه ام. تلگرافی به قرارگاه کربلا بزن، به این مضمون که در اصفهان 5 هزار تخت بیمارستانی را آماده کردهایم. "
من آن موقع نفهمیدم 5 هزار تخت یعنی چه! ولی او آن را تهیه کرد و فردا بعدازظهر این تلگراف را زد. متن تلگرام را اعلام کردم، اما عملیات دیگر متوقف شده بود.
هفته بعد آمدم اصفهان. 5 هزار تخت آماده بود. تمام راهآهن جمهوری اسلامی آن موقع و تمام زیر هتلها و ساختمانهای بلند، شده بود بیمارستان. در این مدت بسیار کوتاه؛ حتی برنامه کشیک پزشکان و پرستاران را با شماره تختها مشخص کرده بودند؛ یعنی برنامهنویسی نیروی انسانی، تدارکات، پتو و ملافه، دارو و هر چه که بخواهید انجام شده بود.
*ما مستقل بودیم
نظام مدیریتی اصفهان کاملاً با تهران متفاوت بود، اما در تهران هم یک نظامی شکل گرفت که چند سال بعد از آن توسعه پیدا کرد و شد ستاد مشترک امداد و درمان که برای پزشکان تمام کشور به جز اصفهان حکم میزدند. تدارکات اصلی دارو را وزارت بهداشت انجام میداد. تدارکات جزء و توزیع با بهداری سپاه بود که بخشی را هم در اختیار لشکرها قرار میداد.
منبع: فارس
ارسال نظر